انگشتم وسط سایه صنوبر بود
خاک اش نرم
قدش باندازه سرو بلند
این پایین نگاه وهم بر من
چیره شد
نگاهی خیره از دور
به انتهای خیال رسیدم
شرم از فرجام کارناوال
شوم مشکوک.
شغال های گرسنه
فضا را در مه پهن کرده بودند
برای دریدن
سکوت و آرامش شب
با روحیه خوف انگیز بره ها می شکست
هیچ پناهی مهیا نبود
نه سایه صنوبر
نه بلندی سرو
اشاره ی انگشتم را
از سایه قطع کردم
دیدگانم را از بلندی انداختم
شغال ها این بار سیر خواب رفتند
اما ستاره ی گرسنگی باز سو سو
میکرد
باید بره ها را می شمردم
شرم از نگاه بره ها وسعت وهمم درید!