وا دادم، بامی،
در دامی.
کودکی ام بود، عاری از مخ
پیری ام، کودکی میشود زمخت
این منم؛
بشر، تمام قد ایستاده
تاریخ را.
مرگ آبشخور زندگی، وعده ی
غده ای بی عده،
و این یعنی داشتن یک نقطه.
آفرین بر تو ای خاک!
هیبت مردانگی پوریای ولی
در آغوش گرفتی،
پیکر نحیفِ خبیث من، اما
در آغوش، خاک گرفت.
خوش خیالیِ ساحل مرفه،
به جهنم.
جاذبه اش،
آویزه ام را
به صخره های تیز از موج دریا
نخواهد گسست.
باز باران از کدامین ابر
بر بام دلم چکه میشود؟!
همراهی ی درد تا کجا ...
راهی به ماه و
ماهی به آه.
آری،
من در تنگنای بی غمی
شاد می گریستم و
سالوس وار از کمند عشق می آویختم،
و پیرایه به گور.
عشق چه غریبانه مرا بخاک سپرد.
_ دودمان _
دودی که از دودِمان اشک شود،
جنگل را
گرد بر گرد،
گردباد،
به خاکستر می نشاند.
و من،
باندازه ی خرید
یک قلم و رنگ سرخی که
عشق قطره قطره
زاری ام را
در آغوش غروب،
به گرگ و میشی وهم انگیز نفروشد،
تو را دوست خواهم داشت.
تو سپهسالاری؛
تو امیری؛
تو،
از شما، بزرگتر است
آنقدر که،
بزرگی خدا، تو دارد.
آنگاه که نگاهم بودی!
التهاب زمان،
در بوم زندگی از التیام جراحت
جوانه میداد
اکنون خسته تر از همیشه،
ریشه ام از
شانه های خشکیده ی تنم می چکد.
بپاخیز
تنها خدا،
تنها، خدا می ماند و
تنهایی ام
تنها