وقتی از انتظار،
خاکستر قلبم
پیش پای تو اوج گرفت
طرلانی که از شانه های شب
برخاسته بود
نور را از خورشید
ساحل را از دریا
قله را از کوه
شکار کرد.
رسیدن ات با خاکستر قلبم
دود شد،
رفت هوا.
شعر یعنی سیاهی قلم
شعر حس واژه احساس
شعر گل پونه و یاس
شعر حجم خیال حساس
شعر طراوت اندیشه آس
شعر تحفه حرف الناس
شعر یعنی آهی زدلم
لیک اگر بخوانی تو!
شعر یعنی خواستن تو
آشنا ندیدم، که غریبی کنم
دل نبستم، که دل فریبی کنم
سهم من از آشنا و دل چه شاید
غریبی، یا که دل فریبی کنم
هرچند که میروی
برگردی یا برنگردی
لااقل مسافرباش
پل سفر
هرگز پشت سر مسافر خراب نمی شه
ولی؛
انتظار نداشته باش
آبادیِ پشت سرت ویران نشه
من ازخوی،
شهر آفتابگردانم.
دیرگاهی ست پشت ذهنم
دیواری کشیده ام به امتداد عمری که گذشت.
دیار دور مانده زمن.
نردبانی که خیال میکرد
دیوار، رشته ی هجر زندگی بود،
امشب به آبادی کودکی ام سرک می کشد.
شبانه بهتر است!
فانوس اهالی روشن تر،
کابوس خاطره ها خفته.
مقصر تو نیستی
هفت پشت غریبی
از چشمان غربت آب میخورد.
آنگاه که؛
"تاریخ زندگی" هجرت مرا سبک سنگین میکرد،
حجم هجوم عشق سینه را فراخ میکرد.
خونِ زمانه در نفس های زندگی نهفته بود.
رنگ فریبی که بوی تنفس میداد
آفتاب بود.
خار صیقل میداد رفتار را به صبح.
نسترن ها عاشق قربت خارند.
شمیم واژه ی خاک شب،
مرگ نیست.
زندگی باید کرد.
من نشنیدم از سهراب که:
بی شقایق چه باید کرد.
چشم در چشم آفتاب؛
گل آذریون
عبور میکند زشب بی اعتنا.
می ساید سر به زمین شب را به حرمت آفتاب.
سجدگاه است زمین،
بی شقایق.
شوق نگاهم با خیال تو آویز شد
آن شب که وصال ما دستاویز شد
جهان آلوده ی ذهنی نا پاک
در خلوت خود نمی گنجد این خاک
طرحی دگر باید ریخت زین همه انگار
بهت زده خاموش ماند از پس این دیدار
آواز سکوت درهم آمیخت با اوهام
باید شکست نقش زوال این خیال خام
مرو ای دوست زبرم صبوح اینجاست
درین دریای طوفانی کشتی نوح اینجاست
اگر تو مرا بخوانی!
شوق نگاه پیوند خواهد زد
نفس های شقایق را
تا ببینی رنگین ترین دل سرخ را
چه اشک ها از تو دیدم
چه، آویزان از چشم هات
چه، نگران در پلک هات
چه، لغزان به گونه هات
چه، چقدر بگم از اشک هات
چه، مثل اشک هات زیباست
ما را ادب اولین کمال و آخرین کلام است به دیده جهان بدین مصور و شهره نام است
ادب آموزی ز بی ادبان نقل هر مکان است شده بحر شعر و ادب این سخن جان است
زندگی من سخت است.
همیشه بی تخت و دور از هر بخت است
غصه را درد من افسرده کرد
گل خانه را پژمرده کرد
شب است و تاریک.
باد خزان به تاراج خواهی چه آمده است.
من تنها،
گلی دارم بدست
شوق او مرا از هر نیک و بد بس.
من بدستم با شقایق
ایستاده ام.
می روم
میروم جائیکه...
اسمش کجاست!
تو روزی،
می بینی، کجا را.
می خوانی شعرهایش را.
می دانی قصه هایش را.
نه پشت دارد و نه رو
عیان است در نهان
به زیبائی یک زن.
زن پیوسته است و فصل دارد
لیک چهار وصل است بانو
جائیکه
با نقاب هم زیباست
باحجاب هم باید، رخ نمود
با عفاف هم باید، دامن گشود
آنجا...
کجاست.
زخم ها باز آهسته دُم درآوردند
زمانیکه
ابلیس شاخ نمناک داشت
عشق وارد پستوی شقایق شد
زمانیکه
آواز بغض بر گلو پژواک داشت
لرزه افتاد بر اندام فقیر
زمانیکه
فقرغصه ی خوراک داشت
روح آنی دمیده شد برتن خسته
زمانیکه
شاه کلید قصد افلاک داشت
جیغ بنفش خموش ماند در کویر
زمانیکه
مغزبی سر هوای جوشاک داشت
ما آمده ایم نگاه کنیم، دم نزنیم
زمانیکه
دور دوران اسب چالاک داشت
کجاست
کتاب شعر بودن ات
سالهاست که نیستی!
رد پای من سراب نگاه توست
بغض بیابان
لبهای خشکیده من،
که تو بدنبالش نیستی.
بانو...
تا وقتیکه طوفان شن
رد پایم را نزده
بیا
موج دریا،
بلند
چفته
خفته
در بستر دریا
او درد مرا فهمیده
اما نسنجیده است
درد من قیاس فهم نیست
مقیاس اقیانوس است
تو کشیده ی موج را
در کشتی می بینی
و من در کشتیبان.
لیک بی تو فانوس ما
به دزدان دریایی چشمک میزند.
وقتی آدم آفریده شد
خداوند؛
حوا را
زمین را
آسمان را
خورشید را
دریا را
کوه و دشت را...
همه را مؤنث آفرید
اینگونه شد که آدم تنها ماند
پائیز بود.
زمستان شد.
هر کسی، هیچکس نداشت.
کسِ من، تنها بود.
گل، همیشه بهار داشت
بهار، همیشه گل.
گل همیشه بهار، چه میدانست که من
دوست دارم پائیز و زمستان را.
گلبرگ های امیدِ آمدن بهار را.
ساقه های اراده ی رسیدن بهار را.
همه در پائیز و زمستان بود.
در دل ما می کاشت
دانه های امید و اراده را
نسیم پائیز خزان، سوز سرد زمستان.
گل همیشه بهار عاشقی نکرد.
تنها گذاشت:
شقایق را
نسترن و سوسن را
گل سرخ را
باور کنیم بهار را
در پائیز و زمستان
باور کنیم:
هاگ های فرو خورده ی خاک را
باور کنیم:
هجای هاشور طبیعت پاک را
پایان شب سیاهی نیست
باورکنید سحر را
مرکز نسیم دلها شدم.
آنجا بسوی هیچ رها شدم.
روزی که احساس گرم ترین
نگاه ها را داشتی،
می رفتیم بچینیم از زندگی خاک سرد را.
زمان بر سر ما هیچ آورد.
تو چیدی نگاه نگران، من به تماشای خزان.
مرگ بیرون آید از کفش ها،
چه پرتو خاکی بر سر فرار حاشیه ریخت؟
هجوم سایه، شیاری از پریدن ها،
ته هوش تاریکی بود.
باز است جاده
راه سفر را نبندید
شقایق، دیروز تو را برای
امروز حاشا میکرد.
سخت ترین نفسها، از رنگها
حادثه دیده اند.
و من امضاء کردم تمام فصل های
با تو زیستن را،
اما
باز است جاده ی نیایش.
هوایی در ابر خواهش،
بلند است خواب تنهائی من.
نیلوفری که در جاده است
خواب من بود.
اشاره ی انگشت وسط خط جاده
بسوی من بود.
و تو عبور میکنی بسویم از آنجا،
تراویدن راز باران آنجاست.
منتظر موج خنده های تو خواهم ماند
به سبک اشکهای سحر
غلبه در محض تاریک،
رفتار سخت نزول بود
که رسیدن تو را وا می داشت
به اوج نسترن ها
اوهام پرده ی غمناک
را می آلود
پروین شب نمناک
را می آسود
خیلی زود دستاویز هولناک
از انگشتانم ریخت
عضلات زمان مرا
بالای کوه بی آلایشی کشاند
باید می دیدم از آنجا
کشاکش غلط
دشت خیال را
غلبه در تاریکی، منطق را ربوده بود
کفشهای خالی از تنم
بدنبال تنم در حسرت
آه
تو
از آن بالا
در پست ترین گوشه ی چشم ات
کفش های خالی مرا می بینی؟
چه احساس شگفتی
از تاب و توان فتاده ست تنم اما
تو
چه سبک شمردی
سنگینی تنم را در کفش هایم.
وقتی پائینه سرم
داخل کفش هایم حس میکنم
عظمت زمین را
و آنگاه
آسمان
بهتر از همیشه مرا می بیند
به کفشهای خالی من خواهد گریست
روزی آسمان غمناک
کفش های خالی من ...
خواهم رفت.
هیچ رفتنی بی آغاز نیست
برو
برای
شروع دوباره ی
زندگی
آه... چقدر صبورند
عطش واژه ها در بی تابی رفتن
در درون من ابهامی شگفت.
آن اتفاق
از سایه ی روشن ادراک هیچ نگفت
صداقت گل پژمرد،
وقتیکه باغبان از دور ترین
نقطه اوج گرفت.
در این میان آبِ الهام روی حضور صبوری
هیچ نریخت.
گوش کن، این ابتکار وجود من است
کسی باید نقطه ی محض ابتکار را
در درون من پیدا میکرد!
اما
این ابتکار وجود من است
کوه ایستاده است
رود می رود
من ایستاده ام
آفتاب می تابد
صحرا سوزان است
من می تپم
ماه می درخشد
ستاره سو سو می زند
من می درخشم
دریا می خروشد
موج به ساحل می کوبد
من می خروشم
دشت سفره ی طبیعت است
قانون، قانون جنگل است
من تنها مانده ام
آنگاه تو، در همیشه
جلوتر از نبض زمان می زدی!
بی آنکه نفسِ باریک نقطه باشی
همیشه دوست داشتم
قبل از تو آنجا باشم، وقتی که هنوز تو نرسیده ای.
نبض زمان در پست ترین ارتفاع جاریست
همین پائین
چقدر باریک است، وسعت کلام عشق
ره هر کس نیست
همیشه دوست داشتم
قبل از تو در باریک ترین نقطه ی جاده باشم
آنجا که غلظت زمان فرو رفته در باریکی
شاید هم در تاریکی ...
برگ های خزان
بربال های خیس
چسبیده اند
مسیر هیاهو را
تا بی نهایت
رهیده اند
بال های خیس افتاده اند
آهسته شبی
مرا پیش خودت نشاندی
هرچه اغیار بود
همه را یکجا براندی
گفتی بمان پیش من
ماندم
نجوای عاشقی را
به گوشم تو خواندی
بی وفا
من مانده ام اما
نمیدانم چرا
خودت نماندی؟
رویای شبانه
احساس روزانه ی غروب دلم است
آواز شاپرک
تنها شاهد بازمانده از
باغ گیلاس
روی شاهرگم پیله کرده است
وقتی صیاد
با خودش شقایق آورد
فهمیدم دلم را می خواهد
گیتار ساز دلبستگی کوک میکرد
عشق
اگرنبود...!
دلم رفتن آغار نمیکرد
بودن را عشق به من آموخت
رفتن کار دل بود
زمان تلاقی این دو
عاشقانه دل کندن
و اوج گرفتن بسوی اوست
پروازم را
با بودن و رفتن
احساس خواهی کرد
زمان تنگ نیست
تو هم
دل تنگ نباش
بیا اشکهایم را ارغوانی کن
به قطرات شبنم روی دلم دست نزن
آنها ارمغان گلبرک های ارغوانی
تنهایی ام هستند
تو اشک های جاری
روی گونه هایم را دریاب!
که بی تو جای بوسه های
با هم بودن را خالی میکنند