خیال بی مثال عشق را به تو کفالت داده ام
محفل مردانگی را درین بزم به تو اصالت داده ام
طلعت نسیم بوی یار رویای خوش زندگانیست
خواب هزاران فراق دنیوی را به تو وکالت داده ام
انگشتم وسط سایه صنوبر بود
خاک اش نرم
قدش باندازه سرو بلند
این پایین نگاه وهم بر من
چیره شد
نگاهی خیره از دور
به انتهای خیال رسیدم
شرم از فرجام کارناوال
شوم مشکوک.
شغال های گرسنه
فضا را در مه پهن کرده بودند
برای دریدن
سکوت و آرامش شب
با روحیه خوف انگیز بره ها می شکست
هیچ پناهی مهیا نبود
نه سایه صنوبر
نه بلندی سرو
اشاره ی انگشتم را
از سایه قطع کردم
دیدگانم را از بلندی انداختم
شغال ها این بار سیر خواب رفتند
اما ستاره ی گرسنگی باز سو سو
میکرد
باید بره ها را می شمردم
شرم از نگاه بره ها وسعت وهمم درید!
میدانم که می آیی در بهارانی، این بهار می آیی؟
رها شوم ، جدا شوم از قید زندانی، این بهار می آیی؟
شرم از گفته ها، حریم نوشته ها عبث شد
خسته از تکذیب دروغ های پنهانی، این بهار می آیی؟
خاکستر گشته شعله ی عشق در یغمای
سرفصل خطاب سرد زمستانی، این بهار می آیی؟
سرد و بی روح در انتظارت می مانم!
سرایم شعر آغوش انسانی، این بهار می آیی؟
هستی بخش میان آب و گل، دانی که ...
زنو رویم در این فصل بارانی، این بهار می آیی؟
روم تا آسمان، پر کشم سوی او
پناهم ده دراین وصل نورانی، این بهار می آیی؟
نگاهم کن بی تو مجنون گشته ام
مخواه از من گذارم سر به بیابانی، این بهار می آیی؟
مقابل آیینه محکم و استوار
ایستادم
اگرنرم میشدم یا خم میشدم
آیینه شکل مرا عوض میکرد
و تصویرم از آن نرمی و خمی
نباید خوشایند می بود
خواستم کمی به خودم برسم
مقابل آیینه ایستادم
آیینه مرا با این صلابت هرگز ندیده بود
من هرچه در آیینه بدنبال خودگشتم
بیشتر به حقیقت دیده نشدن پی بردم
یادم رفته بود
مرد تنها
حتی جلوی آیینه بیش از تنها یی نیست
حق با آیینه بود
نبودم تا دیده شوم
بعد تصمیم گرفتم در کنار آیینه
برای همیشه تنها بمانم
فرجام دیده نشدن
و نبودن
کنار آیینه تنها ماندن است
شاید ایستادگی را اینگونه تجربه کنم
اگر چه خیلی سخته
اما هر کس از جلوی من گذر کند
تصویرش را بدون من درآیینه خواهد دید
تو فکر میکنی آیینه بشکند دیده خواهم شد؟
بخاطر خاطرات آن کس
تزیین خواهم کرد
چشم ها وقتی سنگین میشوند
آه میشوند
آه ها وقتی سنگین میشوند
اشک میشوند
تا جاری شوند بر اعماق وجود آدمی
همانند آب های زیرزمینی
شاید روزی بصورت طبیعی
از دل کوهی مانند چشمه پاک وزلال
سر برآورند
تا سرازیر شوند بردشت ها
شاید آهوان تشنه لب سیراب
شوند و باز ...
وقتی چشم ها سنگین میشوند
مثل یه گرگ زوزه میکشم شب رو
آه زخم هائیست از پس دوران
چه شده است ای دل،
بی تابی چرا؟
فقط زوزه تو شبیه گرگ است
مگر مرام و معرفت را باخط زرهی
نوشته اند؟
مگر باید کور بود برای خواندن
زخم ها را با زوزه گرگ ...،
نه پیاله تو ترک خورده!
دیگه مشروب هم از می تو مست شده!
چشمانت را ببند، فریادت را حبس کن
گوش ات را اگر پنبه کیمیاست
بگذار شنیدها فرار کنند از سوراخ
دمی آسوده
عروسی از سر ناز، آبستن غم بود
بوقت درد زایمان
خود درد، غم بود
مولود کودکی با مشت بسته
وقتی باز شد دست اش،
بسختی
توش غم بود
گرفتند با دو پایش سر به پایین
آنچه به پشت اش زدند
رنج غم بود
با شروع گریه، بزرگ شد غم تا پنجاه
روبروی آیینه چین وچروک اش پیدا،
آن هم پنهان غم بود
ای غم اگر روزی رهایم کنی ز بند
بپای خود آیم
به آنجا که قفس غم بود
هر کی هستی
هر چه هستی
هر جا که هستی
باش
اما صد حیف نبودی
ببینی کنارم تنها،
همراه غم بود
درد غم، راه غم بود
سینه ام را چاک زدم
تا بر دلم خیابانی بی انتها پهن کنم
با یک کوچه ی بن بست تنهائی.
درآن خیابان ماشین ها نه دودزا هستند ونه آلاینده.
ماشین هائی از جنس مهرو محبت.
اسفالت اش از شن های
نرم ولطیف
با صفای کودکانه
که می توانی تا انتها تخت گاز برانی
صفای وجود عشق را.
چنانچه کودکی زمین افتد دردش نگیرد!
من در آن خیابان
در انتها ی کوچه تنهائی
خانه ای خواهم ساخت.
در آنجا خواهم مرد
ودر آنجا خاکم خواهند کرد.
منِ من عاقبت به مراد دلشخواهد رسید.
بیا برسر کوچه گل شقایق بکاریم
خلوتگه من گل لاله سرخ است.
رهگذران بر تنهایی ام نخواهند گریست.
لاله سرخ غبطه گاه زیبائی دلم است.
سینه ام را چاک زدم
تا منِ من در کوچه تنهائی ام آرام گیرد.
نسترن های عاشق
رهگذران نسیب کوچه دلم،
بگذار خلوتم اینگونه ترک بردارد
اینان نسیبان و حبیبان دلم هستند!
تواز صنوبران سایه سار چه میدانی؟
سایه هایشان را مرغان دلشکسته
ترک دیارکرده برای اتراق می پسندند.
ای دل،
من با تو خواهم ماند
تو تنهائی ات سر آمده
دیگر تنهای دلت منم!
ای دل،
صدای کلاغ ها دیگر کودکی را آزار نخواهند داد.
در خانه ی دل خواهم مرد.
در خانه ی دل خاکم خواهند کرد.
توخانه ای پر زساغر در دلت ساختی تو آنجا به عشق وصفای دل پرداختی
مگو تقسیم نخواهی کرد تنهایی ات را خمار مستی اما عاشقی ات را که نباختی
خدایا
مرز رویا تا واقعیت کجاست
من با تو
حرف میزنم تو می شنوی
من تو را
نمی بینم تو می بینی
بیا تو هم با من حرف بزن
شاید من هم تو را دیدم
نشانم ده مرز با تو زیستن را
یک تف معروف داریم بنام تف سر بالا
که همه از آن وحشت داریم،... مبادا بگی ها
تف سربالا میشه... البته معلوم هم نیست به خودت اثابت کنه یا نه
اما بدترین و مخرب ترین تف، تف
مستقیم است که هیچکس از آثار بد آن اطلاع درستی ندارد
و هر روز بسوی یکدیگر پرتاب میکنیم
و بعد همه تقصیرها را گردن تف سربالا میاندازیم
به دریا اعتباری نیست
پرواز پروانه را
نگاه کن
به رویا اعتمادی نیست
سرخی لاله را
ببین
تو با پروانه
من با لاله
به پیشواز شمع می رویم
فردا کنار ساحل
خیال من و تو
دور شمع
زیارتی خواهند داشت
برای قاب عکس یادگاری
که روی طاقچه همسایه مان
قرار گرفته...
قرارنیست شب
در تاریکی شب بماند
خورشیدی از پس ظلمت
خواهدتابید
و نوری از جنس حقیقت
بر تارک شب زده، روشن خواهدشد
حقیقت آدمهای حق جو
بر بلندای روز خواهد ایستاد
و دشت تاریکی را
آماج تابش خود قرارخواهد داد
آنگاه دیگر شب نخواهد بود
روشنِ روشن مثل روز
تو به انسان بودن خواهی
رسید.
برفت و کم سو شد چراغ رابطه مون
بی مهر و محبت گشته صفـای خونه مون
عقل و عشق را زیادی کتابت کرده اند
دیگر ورق نمی خورد فصـل مقاله مون
به حراج گذاشتـم زرق دنیای دلم را
هرچه داشتـم فروش رفت با مصالحه مون
ما به وصل دریا می اندیشیـدیم ای دلا
به ساحل بیکران نرسید هیچ جـمله مون
یقین دان بی شعوری از شعور ماست
زین همه دانائی خاکسترگشته شعـله مون
طلب کردیم ادب را به حسن و کمالِ خرد
نشد کامل داشته و نداشـته های معوقه مون
بریخت سبوی می و بشکست پیـمانه
چه شاهانه و مستـانه بستند در میخـانه مون
بحران روزگار است شیون و زاری مکن
بدستش خواهد رسیدروزی این شکوائیه مون
نسیم بادصبا خوش خبـر باشی زیار منم
صبوری جانم گرفت عاشق بی قرار منم
جان تازه کنـم صبحدم گر سویم آیی
خوش رویم هر دم بجمال زین گران بار منم
سرخی لاله زغنچه نیست کز شکفتن است
بشکفتد دل ما هـمچو غنچه سینه پار منم
خوش باش و ترنم عشق و سرور بسرای
مدح تو گفتن سر بسـر چـاروناچار منم
حاصل عمرم شد تباه در ره سرحـلقه عشق
سرداب شد دلم که سر در پیـش سردار منم
بغض زبخت حنجر درید کشم رخت سوی او
سر زلف بنـگر به فیض منصور سـربدار منم
عنبـر افشان باشد کوی دوست سرخوشم
مهـدی زغم ات رهایی نبود غمگین سالار منم
به خیال خود گریه میکردم
زمانه به وهم شوربختی من میخندید
آنگاه که من سوار قایق کاغذی نشدم
آب زلال و پاک بود
من درآب جز زلال و پاکی نمی دیدم
سوار بر قایق کاغذی آرزوی کوچکی بود
چه لذتی دارد از سایه نارون گذشتن
آزروی بزرگ غسل و پاگیزگی بود
اما زمانه همچنان در حال خنده
باید امتداد ادراکم را سوی دیگر پهن میکردم
تنها زلال و پاک بودن کافی نبود
زارم بالا گرفته بود
اخم از ابروانم عبور کرده بود
سطح ذهنم تجربه آشفتگی میکرد
آب در زلال و پاکی تنها نبود
درامتداد کمال ، روان بود
گریه ام، آغاز دوباره بود.
آهنگ رویش، پویش است
سیمای در هم پیچیده ات را دیدم،
گذشتی از رود سد شده در خاک
رسیدی به فراسوی لب فرو بسته از غنچه باغ مه گرفته از ابر
چه فرو نشست از این پیچش سرخ رنگ کودکی
دل تپیده من!
ناگاه پشت شن های سیل زده غباری برغم های آه کشیده
قسم که تو در ورای این غنچه شکفته بودی،
تا ببینی رخسارترین سرخ شده از شکفتن را
جولانگاه صحنه ورق،
سیاهی قلم است که
بگوید تو خود بزرگترین رخداد اتفاقی
زیر باران رشد علفزار
مثل یک اتفاق
ریگ ها فراغت استراحت نداشتند.
امتداد آهنگ صحرا نشدن و خاک نماندن
رویش و پویش است
پرده کش کوی او جمع یار شده ایم
تنگ دل ما بسی زین کار خوارشده ایم
عشوه گه این دیار ساختگی ست ای دل
هنوز نرفتـه زین دیار بی یار شده ایم
ساقیا زرق و برق دنیوی کشت ما را
چیست تاج و تخت اینگونه بی عار شده ایم
حلالمون حرام گشته به کام ما دادرسی
چه حاصل طلبیم که به این دیار شده ایم
ما گنه کرده ایم بخشایشی ست درتوبه
زترنم باغ سحری آن به که بیمارشده ایم
جوانی گشته سوی پیری چاره ای کن
شرار غمزه می و باده بسان دل خمار شده ایم
مرنجان مرا با زخم لسان ای بی خبر
زین دل ریشان عالم ز اول بسیار شده ایم
رند و خـراباتی ام در پی معشوق دل
طعنه زند ماه به یار چونکه بیـدارشده ایم
خراش قلم
رمان عشق می نوشت
سرگذشت یک سرنوشت...
نوشت!
بزرگترین دروغ های عالم
رمان ها هستند.
اتفاق یک رمان، سرنوشت یک حقیقت نبود
اتفاقی که گاهی هست،
تو را صدا زند سایه های سترون،
که بلرزاند ستون عشق را
دروغ در قیل و قال هیاهو خواب نمی رفت
تا ببیند رمان عشق در جاودانگی مرد.
هنوز نجوای عشق
تو را صدا میزد
می خواست نفس کیشدن
مرگ را تجربه کنی!
زنده، مرگ خواهد شد
وقتی که رمان
سایه حقیقت باشد.
رازهایی در سینه نهفته دارم
اصواتش در هیچ گوشی
نواخته نشده
سینه ماوای هر ماوقع بود
مال اندیشی هیچ وسعتی را مصلحت نکرد
در محل کارزار،
سینه را با رازهایش بدار آویختند.
طناب دار با چشم های بسته
تنها شاهد راز،
پایین چوبه دار گریست
تو فراموشم مکن...
برج میلادی
بازیگران جلو ی پنجره
نقش بازی میکنند تا تو از پس پنجره دیده شوی
یا همانند کوهی با طبیعت زیبا
کنارش میایستند تا عکس یادگاری بگیرند
تو خود زندگی نیستی
پس زمینه زندگی هستی
دیگران کنارت هستند
تا خودشان دیده شوند
و تو برای همیشه بیادگار بمانی!
خبـری ده زنگار که زعالم دل ریشم
جفا نکند به جان عالم چه چـاره اندیشم
به صد عشوه کنار رفت پرده وصل دوست
چه لطف زآن آه که ناتنیـه تن خویشم
اجل گشته وصل تو فکر هجـران باش
دولت یار مـرا بس که من دوراندیشم
مست و خراب کوی اویم صبرست مرا
آن خال سیـه حلقه ی جان زد نیشم
قسـم به جان جهان تا سر زلف تو
پیمان نشکنم رسم مردانگیست کیشم
مـرا با دیر و میکده انس دیرینه ایست
طالب غبار خـاک توام چونکه درویشم
زین همه حـزن انگیز حاجتی ست مرا
گو نرود دل عاشق ز یاد به عافیت خویشم
به انتهای حضور خیره شده بود
رمان های تاریکی را پس داد
اینجا
ذهنها آلوده اند به رنگ ارغوانی
بگذار بشارت این اشارت، هجوم
سیلاب عشق باشد
تو میخواهی ایستاده راه بروی!
اما دیگر دیر شده
مردی اینجا پیر شده
با اشارت ذهن
به انتهای حضور حاضر است
تمام سوابق، تو را در گودال فرو برد
کوه ها بشارت دشت هایند
دشت ها به انتظار رود روان
رودها در آرزوی رسیدن
دریای حضور
ادراک آسمانی در زمین پنهان شده
اشارت ذهن در آسمان پیداست
دوش ماه رخ یار بسی چون فرشته شد
یک عالمه حــرف توی دلم برشته شد
شد شرار خاکسترش عذاب جان و دلم
گذار عاشقی و مستی ازلی سرشته شد
ساغر می و مستی جانم عاشقی است
زلف یار من و دلدادگی ام رشته رشته شد
من آن خراباتی مست در میخانه ی یارم
حد عقل و عشقم جـملگی سرنوشته شد
زخم های آهسته را زمان هم مرور نمی کند
رنج و درد گرد شده از غبار غم
جا خوش کرده در هوای گردباد بعد از غروب
کودکی در سایه غفلت
رسیده به تاریکی شب
ماه هم خجل از مهتابی خود
پس زده پرده نازک نورانی خود
صنوبران عاشق کجایند؟
برکه ی ماه ندیده پر شده از جلبک های خسته
صدای باد به گوش می رسد از هر طرف،
خش خش برگها حتی تو را بیدار نمی کند
من سایه شوم جغد را با چشمان گردش دیدم
تو پیمانه ی مرا بردی!
انداختی الفاظ را به درون گودال خیس دور دستها
حتی نمی توانم بگویم سایه تو در کودکی مُرد
سایه ها آهسته آهسته ماندند تا انتها
که ببینند آهسته ترین زخم ها را
باید ییاده می شدم در ایستگاه
بین راهی
فقط من ماندم و تنها
رفتند بقیه تا انتهای جاده ی
باریک فرو رفته در لای
درختان
و آن عقب ترکوه استوار
نظاره گر من بود
تا تابلوی جلوی دیدگانم را
در ذهن پر از خطوط نا موزون
نقاشی کنم گذشته ام را
و حال تنهائی ام را
من باید جا می ماندم
با کوه تکان نخورده از تاریخ ماقبل
باید به فردا می رسیدم و می گفتم
آری همه رفتند و تو ماندی
با سکوت جاده ی خلوت زده ی
تنهائی