من ازخوی،
شهر آفتابگردانم.
دیرگاهی ست پشت ذهنم
دیواری کشیده ام به امتداد عمری که گذشت.
دیار دور مانده زمن.
نردبانی که خیال میکرد
دیوار، رشته ی هجر زندگی بود،
امشب به آبادی کودکی ام سرک می کشد.
شبانه بهتر است!
فانوس اهالی روشن تر،
کابوس خاطره ها خفته.
مقصر تو نیستی
هفت پشت غریبی
از چشمان غربت آب میخورد.
آنگاه که؛
"تاریخ زندگی" هجرت مرا سبک سنگین میکرد،
حجم هجوم عشق سینه را فراخ میکرد.
خونِ زمانه در نفس های زندگی نهفته بود.
رنگ فریبی که بوی تنفس میداد
آفتاب بود.
خار صیقل میداد رفتار را به صبح.
نسترن ها عاشق قربت خارند.
شمیم واژه ی خاک شب،
مرگ نیست.
زندگی باید کرد.
من نشنیدم از سهراب که:
بی شقایق چه باید کرد.
چشم در چشم آفتاب؛
گل آذریون
عبور میکند زشب بی اعتنا.
می ساید سر به زمین شب را به حرمت آفتاب.
سجدگاه است زمین،
بی شقایق.
عالی
مرسی