زخم های آهسته

مهدی حاجی اسمعیل لو

زخم های آهسته

مهدی حاجی اسمعیل لو

امید و اراده

پائیز بود.

زمستان شد.

هر کسی، هیچکس نداشت.

کسِ من، تنها بود.


گل، همیشه بهار داشت

بهار، همیشه گل.

گل همیشه بهار، چه میدانست که من

دوست دارم پائیز و زمستان را.

گلبرگ های امیدِ آمدن بهار را.

ساقه های اراده ی رسیدن بهار را.

همه در پائیز و زمستان بود.


در دل ما می کاشت 

دانه های امید و اراده را

نسیم پائیز خزان، سوز سرد زمستان.


گل همیشه بهار عاشقی نکرد.

تنها گذاشت:

شقایق را

نسترن و سوسن را

گل سرخ را


باور کنیم بهار را 

در پائیز و زمستان 


باور کنیم: 

هاگ های فرو خورده ی خاک را


باور کنیم:

 هجای هاشور طبیعت پاک را

پایان شب سیاهی نیست

باورکنید سحر را 


فنا


مرکز نسیم دلها شدم.

آنجا بسوی هیچ رها شدم.


روزی که احساس گرم ترین

نگاه ها را داشتی،

می رفتیم بچینیم از زندگی خاک سرد را.


زمان بر سر ما هیچ آورد.

تو چیدی نگاه نگران، من به تماشای خزان.


مرگ بیرون آید از کفش ها،

چه پرتو خاکی بر سر فرار حاشیه ریخت؟


هجوم سایه، شیاری از پریدن ها،

ته هوش تاریکی بود. 

سفر


باز است جاده

راه سفر را نبندید

شقایق، دیروز تو را برای

امروز حاشا میکرد.


سخت ترین نفسها، از رنگها 

حادثه دیده اند.

و من امضاء کردم تمام فصل های

با تو زیستن را،

اما

باز است جاده ی نیایش.

هوایی در ابر خواهش،

بلند است خواب تنهائی من.


نیلوفری که در جاده است

خواب من بود.

اشاره ی انگشت وسط خط جاده

 بسوی من بود.

و تو عبور میکنی بسویم از آنجا،

تراویدن راز باران آنجاست.


منتظر موج خنده های تو خواهم ماند

به سبک اشکهای سحر



 

 


غلبه در تاریکی



غلبه در محض تاریک،

رفتار سخت نزول بود


که رسیدن تو را وا می داشت

به اوج نسترن ها


اوهام پرده ی غمناک

 را می آلود


پروین شب نمناک 

را می آسود


خیلی زود دستاویز هولناک

از انگشتانم ریخت

عضلات زمان مرا

بالای کوه بی آلایشی کشاند


باید می دیدم از آنجا

کشاکش غلط

دشت خیال را


غلبه در تاریکی، منطق را ربوده بود




کفش های خالی من

کفشهای خالی از تنم

بدنبال تنم در حسرت


آه

تو


از آن بالا

در پست ترین گوشه ی چشم ات

کفش های خالی مرا می بینی؟


چه احساس شگفتی


از تاب و توان فتاده ست تنم اما

تو

چه سبک شمردی

سنگینی تنم را در کفش هایم. 


وقتی پائینه سرم

داخل کفش هایم حس میکنم

عظمت زمین را

و آنگاه


آسمان

بهتر از همیشه مرا می بیند


به کفشهای خالی من خواهد گریست

روزی آسمان غمناک


کفش های خالی من ...



گریزگاه



سحر
و هنوز
شبدیز تنم روی سپیدی ادراک
آلوده نبود
بیدار شدم در لحظه

احساس گریختن در مرداب
ساعت ها فرو رفته در ورطه مفر
اما
وجودم لنگری در تاروپود لحظه ریخت

بیا نشانت دهم گریزگاهم را

آغاز دوباره



خواهم رفت.

هیچ رفتنی بی آغاز نیست

برو 

برای

شروع دوباره ی

زندگی

آه... چقدر صبورند

عطش واژه ها در بی تابی رفتن



ابتکار وجود من



در درون من ابهامی شگفت.


آن اتفاق

از سایه ی روشن ادراک هیچ نگفت 

 

 صداقت گل پژمرد،

وقتیکه باغبان از دور ترین

نقطه اوج گرفت.


در این میان آبِ الهام روی حضور صبوری

هیچ نریخت.


گوش کن، این ابتکار وجود من است

کسی باید نقطه ی محض ابتکار را

 در درون من پیدا میکرد!


اما


این ابتکار وجود من است 

پا برهنه

پا برهنه

.

.

.

.

گرسنگی را میتوان تحمل کرد

اما تشنگی را هرگز

بدنبالت تشنه و پا برهنه 

خواهم دوید





قانون طبیعت



کوه ایستاده است

رود می رود

من ایستاده ام


آفتاب می تابد

صحرا سوزان است

من می تپم


ماه می درخشد

ستاره سو سو می زند

من می درخشم


دریا می خروشد

موج به ساحل می کوبد

من می خروشم


دشت سفره ی طبیعت است

قانون، قانون جنگل است

من تنها مانده ام