زخم های آهسته

مهدی حاجی اسمعیل لو

زخم های آهسته

مهدی حاجی اسمعیل لو

سر حلقه عشق

 

نسیم بادصبا خوش خبـر باشی زیار منم

صبوری جانم گرفت عاشق بی قرار منم

 

جان تازه کنـم صبحدم گر سویم آیی

خوش رویم هر دم بجمال زین گران بار منم

 

سرخی لاله زغنچه نیست کز شکفتن است

بشکفتد دل ما هـمچو غنچه سینه پار منم

 

خوش باش و ترنم عشق و سرور بسرای

مدح تو گفتن سر بسـر چـاروناچار منم

 

حاصل عمرم شد تباه در ره سرحـلقه عشق

سرداب شد دلم که سر در پیـش سردار منم

 

بغض زبخت حنجر درید کشم رخت سوی او

سر زلف بنـگر به فیض منصور سـربدار منم

 

عنبـر افشان باشد کوی دوست سرخوشم

مهـدی زغم ات رهایی نبود غمگین سالار منم

 

سوی کمال


به خیال خود گریه میکردم

زمانه به وهم شوربختی من میخندید

آنگاه که من سوار قایق کاغذی نشدم

آب زلال و پاک بود

من درآب جز زلال و پاکی نمی دیدم

 

 

سوار بر قایق کاغذی آرزوی کوچکی بود

چه لذتی دارد از سایه نارون گذشتن

آزروی بزرگ غسل و پاگیزگی بود

اما زمانه همچنان در حال خنده

 

 

باید امتداد ادراکم را سوی دیگر پهن میکردم

تنها زلال و پاک بودن کافی نبود

زارم بالا گرفته بود

اخم از ابروانم عبور کرده بود

سطح ذهنم تجربه آشفتگی میکرد

 

 

آب در زلال و پاکی تنها نبود

درامتداد کمال ، روان بود

گریه ام، آغاز دوباره بود.

رویش


 

آهنگ رویش، پویش است


سیمای در هم پیچیده ات را دیدم، 

گذشتی از رود سد شده در خاک

رسیدی به فراسوی لب فرو بسته از غنچه باغ مه گرفته از ابر

چه فرو نشست از این پیچش سرخ رنگ کودکی

دل تپیده من!


ناگاه پشت شن های سیل زده غباری برغم های آه کشیده

قسم که تو در ورای این غنچه شکفته بودی،

تا ببینی رخسارترین سرخ شده از شکفتن را


جولانگاه صحنه ورق،

سیاهی قلم است که

بگوید تو خود بزرگترین رخداد اتفاقی


زیر باران رشد علفزار

مثل یک اتفاق

ریگ ها فراغت استراحت نداشتند.

امتداد آهنگ صحرا نشدن و خاک نماندن


رویش و پویش است

یار


پرده کش کوی او جمع یار شده ایم 

تنگ دل ما بسی زین کار خوارشده ایم

 

عشوه گه این دیار ساختگی ست ای دل 

هنوز نرفتـه زین دیار بی یار شده ایم

 

ساقیا زرق و برق دنیوی کشت ما را 

چیست تاج و تخت اینگونه بی عار شده ایم

 

حلالمون حرام گشته به کام ما دادرسی 

چه حاصل طلبیم که به این دیار شده ایم

 

ما گنه کرده ایم بخشایشی ست درتوبه 

زترنم باغ سحری آن به که بیمارشده ایم

 

جوانی گشته سوی پیری چاره ای کن 

شرار غمزه می و باده بسان دل خمار شده ایم

 

مرنجان مرا با زخم لسان ای بی خبر 

زین دل ریشان عالم ز اول بسیار شده ایم

 

رند و خـراباتی ام در پی معشوق دل 

طعنه زند ماه به یار چونکه بیـدارشده ایم

 

 

سایه ی هیچ

 

خراش قلم

رمان عشق می نوشت

سرگذشت یک سرنوشت...

 

نوشت!

بزرگترین دروغ های عالم

رمان ها هستند.

 

اتفاق یک رمان، سرنوشت یک حقیقت نبود

اتفاقی که گاهی هست،

تو را صدا زند سایه های سترون،

که بلرزاند ستون عشق را

 

دروغ در قیل و قال هیاهو خواب نمی رفت

تا ببیند رمان عشق در جاودانگی مرد.

 

هنوز نجوای عشق

تو را صدا میزد

می خواست نفس کیشدن

مرگ را تجربه کنی!

 

زنده، مرگ خواهد شد

وقتی که رمان

سایه حقیقت باشد.

 

راز

 

رازهایی در سینه نهفته دارم

اصواتش در هیچ گوشی

نواخته نشده

 

سینه ماوای هر ماوقع بود

مال اندیشی هیچ وسعتی را مصلحت نکرد

 

در محل کارزار،

سینه را با رازهایش بدار آویختند.

 

طناب دار با چشم های بسته

تنها شاهد راز،

پایین چوبه دار گریست

 

تو فراموشم مکن...

 

قاب زندگی


تو شبیه چیزی مثل

برج میلادی

 

بازیگران جلو ی پنجره

نقش بازی میکنند تا تو از پس پنجره دیده شوی

 

یا همانند کوهی با طبیعت زیبا

کنارش میایستند تا عکس یادگاری بگیرند

 

تو خود زندگی نیستی

پس زمینه زندگی هستی

 

دیگران کنارت هستند

تا خودشان دیده شوند

 

و تو برای همیشه بیادگار بمانی!

 

وصل دوست


خبـری ده زنگار که زعالم دل ریشم

جفا نکند به جان عالم چه چـاره اندیشم

 

به صد عشوه کنار رفت پرده وصل دوست

چه لطف زآن آه که ناتنیـه تن خویشم

 

اجل گشته وصل تو فکر هجـران باش

دولت یار مـرا بس که من دوراندیشم

 

مست و خراب کوی اویم صبرست مرا

آن خال سیـه حلقه ی جان زد نیشم

 

قسـم به جان جهان تا سر زلف تو

پیمان نشکنم رسم مردانگیست کیشم

 

مـرا با دیر و میکده انس دیرینه ایست

طالب غبار خـاک توام چونکه درویشم

 

زین همه حـزن انگیز حاجتی ست مرا

گو نرود دل عاشق ز یاد به عافیت خویشم

 

بشارت حضور


مرد را دیدم با اشارت ذهن

به انتهای حضور خیره شده بود

رمان های تاریکی را پس داد

 

اینجا

ذهنها آلوده اند به رنگ ارغوانی

بگذار بشارت این اشارت، هجوم

سیلاب عشق باشد

 

تو میخواهی ایستاده راه بروی!

اما دیگر دیر شده

مردی اینجا پیر شده

 

با اشارت ذهن

به انتهای حضور حاضر است

تمام سوابق، تو را در گودال فرو برد

 

کوه ها بشارت دشت هایند

دشت ها به انتظار رود روان

رودها در آرزوی رسیدن

دریای حضور

 

ادراک آسمانی در زمین پنهان شده

اشارت ذهن در آسمان پیداست

عاشقی


دوش ماه رخ یار بسی چون فرشته شد   

یک عالمه حــرف توی دلم برشته شد

 

شد شرار خاکسترش عذاب جان و دلم    

گذار عاشقی و مستی ازلی سرشته شد

 

ساغر می و مستی جانم عاشقی است   

زلف یار من و دلدادگی ام رشته رشته شد

 

من آن خراباتی مست در میخانه ی یارم    

حد عقل و عشقم جـملگی سرنوشته شد

 

 

زخم آهسته


زخم های آهسته را زمان هم مرور نمی کند

رنج و درد گرد شده از غبار غم

جا خوش کرده در هوای گردباد بعد از غروب


کودکی در سایه غفلت

رسیده به تاریکی شب

ماه هم خجل از مهتابی خود

پس زده پرده نازک نورانی خود


صنوبران عاشق کجایند؟

برکه ی ماه ندیده پر شده از جلبک های خسته

صدای باد به گوش می رسد از هر طرف،

خش خش برگها حتی تو را بیدار نمی کند


من سایه شوم جغد را با چشمان گردش دیدم

تو پیمانه ی مرا بردی!

انداختی الفاظ را به درون گودال خیس دور دستها

حتی نمی توانم بگویم سایه تو در کودکی مُرد


سایه ها آهسته آهسته ماندند تا انتها

که ببینند آهسته ترین زخم ها را


شاید مرور کند زمان را زخم آهسته

تنهائی


 

باید ییاده می شدم در ایستگاه

بین راهی

فقط من ماندم و تنها

رفتند بقیه تا انتهای جاده ی

باریک فرو رفته در لای

درختان


و آن عقب ترکوه استوار

نظاره گر من بود

تا تابلوی جلوی دیدگانم را

در ذهن پر از خطوط نا موزون

نقاشی کنم گذشته ام را

و حال تنهائی ام را


من باید جا می ماندم

با کوه تکان نخورده از تاریخ ماقبل

باید به فردا می رسیدم و می گفتم

آری همه رفتند و تو ماندی


با سکوت جاده ی خلوت زده ی

تنهائی


فقط خودت هستی و خودت