زخم های آهسته

مهدی حاجی اسمعیل لو

زخم های آهسته

مهدی حاجی اسمعیل لو

ذهن آلود


اینجا ذهن ها

همه آلوده اند

 برنگ ارغوانی

ادامه مطلب ...

نبض باریک

آنگاه تو، در همیشه 

جلوتر از نبض زمان می زدی!


بی آنکه نفسِ باریک نقطه باشی

همیشه دوست داشتم

قبل از تو آنجا باشم، وقتی که هنوز تو نرسیده ای.


نبض زمان در پست ترین ارتفاع جاریست

همین پائین

چقدر باریک است، وسعت کلام عشق

ره هر کس نیست


همیشه دوست داشتم

قبل از تو در باریک ترین نقطه ی جاده باشم


آنجا که غلظت زمان فرو رفته در باریکی

شاید هم در تاریکی ...

 

بال های خیس



برگ های خزان 

بربال های خیس 

چسبیده اند


مسیر هیاهو را

تا بی نهایت

رهیده اند


افتادنش آرام و بیصدا
ازخیل آزردگی ها
خمیده اند

ناگهان از هر دستاویزی
رمیده اند

بال های خیس افتاده اند

بی وفا



آهسته شبی 

مرا پیش خودت نشاندی


هرچه اغیار بود 

همه را یکجا براندی


گفتی بمان پیش من

ماندم


نجوای عاشقی را

به گوشم تو خواندی


بی وفا


من مانده ام اما

نمیدانم چرا 


خودت نماندی؟




رویای شبانه



رویای شبانه

احساس روزانه ی غروب دلم است


آواز شاپرک 

تنها شاهد بازمانده از

باغ گیلاس


روی شاهرگم پیله کرده است

شقایق


وقتی صیاد

با خودش شقایق آورد


فهمیدم دلم را می خواهد

گیتار ساز دلبستگی کوک میکرد

عشق

اگرنبود...!

دلم رفتن آغار نمیکرد



پرواز



بودن را عشق به من آموخت

رفتن کار دل بود


زمان تلاقی این دو


عاشقانه دل کندن

و اوج گرفتن بسوی اوست


پروازم را

با بودن و رفتن

احساس خواهی کرد


زمان تنگ نیست

تو هم

دل تنگ نباش




دست نزن



بیا اشکهایم را ارغوانی کن


به قطرات شبنم روی دلم دست نزن

آنها ارمغان گلبرک های ارغوانی

تنهایی ام هستند


تو اشک های جاری 

روی گونه هایم را دریاب!


که بی تو جای بوسه های 

با هم بودن را خالی میکنند


نسیم طلعت



خیال بی مثال عشق را به تو کفالت داده ام 

محفل مردانگی را درین بزم به تو اصالت داده ام


طلعت نسیم بوی یار رویای خوش زندگانیست 

خواب هزاران فراق دنیوی را به تو وکالت داده ام


سایه وحش

 

 

انگشتم وسط سایه صنوبر بود

خاک اش نرم

قدش باندازه سرو بلند

 

این پایین نگاه وهم بر من

چیره شد

نگاهی خیره از دور

به انتهای خیال رسیدم

شرم از فرجام کارناوال

شوم مشکوک.

 

شغال های گرسنه

فضا را در مه پهن کرده بودند

برای دریدن

سکوت و آرامش شب

با روحیه خوف انگیز بره ها می شکست

 

هیچ پناهی مهیا نبود

نه سایه صنوبر

نه بلندی سرو

اشاره ی انگشتم را

از سایه قطع کردم

دیدگانم را از بلندی انداختم

 

شغال ها این بار سیر خواب رفتند

اما ستاره ی گرسنگی باز سو سو

میکرد

 

باید بره ها را می شمردم

شرم از نگاه بره ها وسعت وهمم درید!

 

این بهار می آیی...


میدانم که می آیی در بهارانی، این بهار می آیی؟

رها شوم ، جدا شوم از قید زندانی، این بهار می آیی؟

 

شرم از گفته ها، حریم نوشته ها عبث شد

خسته از تکذیب دروغ های پنهانی، این بهار می آیی؟

 

خاکستر گشته شعله ی عشق در یغمای

سرفصل خطاب سرد زمستانی، این بهار می آیی؟

 

سرد و بی روح در انتظارت می مانم!

سرایم شعر آغوش انسانی، این بهار می آیی؟

 

هستی بخش میان آب و گل، دانی که ...

زنو رویم در این فصل بارانی، این بهار می آیی؟

 

روم تا آسمان، پر کشم سوی او

پناهم ده دراین وصل نورانی، این بهار می آیی؟

 

نگاهم کن بی تو مجنون گشته ام

مخواه از من گذارم سر به بیابانی، این بهار می آیی؟

 

آیینه

 

مقابل آیینه محکم و استوار

ایستادم


اگرنرم میشدم یا خم میشدم

آیینه شکل مرا عوض میکرد

و تصویرم از آن نرمی و خمی

نباید خوشایند می بود


خواستم کمی به خودم برسم

مقابل آیینه ایستادم

آیینه مرا با این صلابت هرگز ندیده بود


من هرچه در آیینه بدنبال خودگشتم

بیشتر به حقیقت دیده نشدن پی بردم


یادم رفته بود

مرد تنها

حتی جلوی آیینه بیش از تنها یی نیست


حق با آیینه بود

نبودم تا دیده شوم

بعد تصمیم گرفتم در کنار آیینه

برای همیشه تنها بمانم


فرجام دیده نشدن

و نبودن

کنار آیینه تنها ماندن است


شاید ایستادگی را اینگونه تجربه کنم

اگر چه خیلی سخته


اما هر کس از جلوی من گذر کند

تصویرش را بدون من درآیینه خواهد دید


تو فکر میکنی آیینه بشکند دیده خواهم شد؟


بخاطر خاطرات آن کس

تزیین خواهم کرد

کنار آیینه را با شمعدان و عطر و گل...

آه و اشک


چشم ها وقتی سنگین میشوند

آه میشوند


آه ها وقتی سنگین میشوند

اشک میشوند


تا جاری شوند بر اعماق وجود آدمی

همانند آب های زیرزمینی


شاید روزی بصورت طبیعی

از دل کوهی مانند چشمه پاک وزلال

سر برآورند

تا سرازیر شوند بردشت ها

شاید آهوان تشنه لب سیراب

شوند و باز ...


وقتی چشم ها سنگین میشوند

زخم دوران

 

مثل یه گرگ زوزه میکشم شب رو

آه زخم هائیست از پس دوران


چه شده است ای دل،

بی تابی چرا؟

فقط زوزه تو شبیه گرگ است


مگر مرام و معرفت را باخط زرهی

نوشته اند؟


مگر باید کور بود برای خواندن

زخم ها را با زوزه گرگ ...،


نه پیاله تو ترک خورده!

دیگه مشروب هم از می تو مست شده!


چشمانت را ببند، فریادت را حبس کن

گوش ات را اگر پنبه کیمیاست

بگذار شنیدها فرار کنند از سوراخ


دمی آسوده

فقط بـخوان و بـخوان

راه غم

 

عروسی از سر ناز، آبستن غم بود

بوقت درد زایمان

خود درد، غم بود


مولود کودکی با مشت بسته

وقتی باز شد دست اش،

بسختی

توش غم بود


گرفتند با دو پایش سر به پایین

آنچه به پشت اش زدند

رنج غم بود


با شروع گریه، بزرگ شد غم تا پنجاه

روبروی آیینه چین وچروک اش پیدا،

آن هم پنهان غم بود


ای غم اگر روزی رهایم کنی ز بند

بپای خود آیم

به آنجا که قفس غم بود


هر کی هستی

هر چه هستی

هر جا که هستی

باش

اما صد حیف نبودی

ببینی کنارم تنها،

همراه غم بود


درد غم، راه غم بود


دل خانه


سینه ام را چاک زدم

تا بر دلم خیابانی بی انتها پهن کنم

با یک کوچه ی بن بست تنهائی.


درآن خیابان ماشین ها نه دودزا هستند ونه آلاینده.

ماشین هائی از جنس مهرو محبت.

اسفالت اش از شن های

نرم ولطیف

با صفای کودکانه

که می توانی تا انتها تخت گاز برانی

صفای وجود عشق را.


چنانچه کودکی زمین افتد دردش نگیرد!


من در آن خیابان

در انتها ی کوچه تنهائی

خانه ای خواهم ساخت.


در آنجا خواهم مرد

ودر آنجا خاکم خواهند کرد.

منِ من عاقبت به مراد دلشخواهد رسید.


بیا برسر کوچه گل شقایق بکاریم

خلوتگه من گل لاله سرخ است.

رهگذران بر تنهایی ام نخواهند گریست.

لاله سرخ غبطه گاه زیبائی دلم است.


سینه ام را چاک زدم

تا منِ من در کوچه تنهائی ام آرام گیرد.


نسترن های عاشق

رهگذران نسیب کوچه دلم،

بگذار خلوتم اینگونه ترک بردارد

اینان نسیبان و حبیبان دلم هستند!


تواز صنوبران سایه سار چه میدانی؟

سایه هایشان را مرغان دلشکسته

ترک دیارکرده برای اتراق می پسندند.


ای دل،

من با تو خواهم ماند

تو تنهائی ات سر آمده

دیگر تنهای دلت منم!

 

ای دل،

صدای کلاغ ها دیگر کودکی را آزار نخواهند داد.

در خانه ی دل خواهم مرد.

در خانه ی دل خاکم خواهند کرد.



توخانه ای پر زساغر در دلت ساختی                       تو آنجا به عشق وصفای دل پرداختی


مگو تقسیم نخواهی کرد تنهایی ات را                   خمار مستی اما عاشقی ات را که نباختی





باز گرد



به آغوش رویا هایم برگرد

تا باز است این خیال 

پرواز کن و باز گرد 

 


      

مرز


خدایا

مرز رویا تا واقعیت کجاست


من با تو 

حرف میزنم تو می شنوی


من تو را

نمی بینم تو می بینی


بیا تو هم با من حرف بزن

شاید من هم تو را دیدم


نشانم ده مرز با تو زیستن را

تو


روزها از تو


شبها بی تو


نمی دانم چه میخواهم از تو

تف

 

یک تف معروف داریم بنام تف سر بالا

که همه از آن وحشت داریم،... مبادا بگی ها

تف سربالا میشه... البته معلوم هم نیست به خودت اثابت کنه یا نه


 اما بدترین و مخرب ترین تف، تف

مستقیم است که هیچکس از آثار بد آن اطلاع درستی ندارد

و هر روز بسوی یکدیگر پرتاب میکنیم

و بعد همه تقصیرها را گردن تف سربالا میاندازیم


و این پروسه همچنان ادامه دارد...

همسایه



به دریا اعتباری نیست

پرواز پروانه را 

نگاه کن


به رویا اعتمادی نیست

سرخی لاله را

ببین


تو با پروانه

من با لاله

به پیشواز شمع می رویم


فردا کنار ساحل

خیال من و تو

دور شمع 

زیارتی خواهند داشت


برای قاب عکس یادگاری

که روی طاقچه همسایه مان

قرار گرفته...

نور

 

قرارنیست شب

در تاریکی شب بماند


خورشیدی از پس ظلمت

خواهدتابید

و نوری از جنس حقیقت

بر تارک شب زده، روشن خواهدشد


حقیقت آدمهای حق جو

بر بلندای روز خواهد ایستاد

و دشت تاریکی را

آماج تابش خود قرارخواهد داد


آنگاه دیگر شب نخواهد بود


روشنِ روشن مثل روز

تو به انسان بودن خواهی

رسید.


خدا

 


همه بود ...،

آسمان هیچ من، از پسِ آن همه
به شب و روز رسـید

و هیچ من در تاریکی شب زده
به هیچ رسید

من هیچ بودم و هیچ من 
هیچ نبود
تو همه بودی
اما تو با آن همه هیچ نداشتی
و من با آن همه، هیچ بودم

هیچ من در بی انتهای تو 
به انتها خواهد رسید

بی ادعا،

 دلم برای همه
خیلی تنگ شده

در انتهای هیچ
به همه خواهم رسید ... !

شکوه

برفت و کم سو شد چراغ رابطه مون

بی مهر و محبت گشته صفـای خونه مون


عقل و عشق را زیادی کتابت کرده اند

دیگر ورق نمی خورد فصـل مقاله مون


به حراج گذاشتـم زرق دنیای دلم را

هرچه داشتـم فروش رفت با مصالحه مون


ما به وصل دریا می اندیشیـدیم ای دلا 

به ساحل بیکران نرسید هیچ جـمله مون


یقین دان بی شعوری از شعور ماست

زین همه دانائی خاکسترگشته شعـله مون


طلب کردیم ادب را به حسن و کمالِ خرد

نشد کامل داشته و نداشـته های معوقه مون


بریخت سبوی می و بشکست پیـمانه

چه شاهانه و مستـانه بستند در میخـانه مون


بحران روزگار است شیون و زاری مکن

                                                             بدستش خواهد رسیدروزی این شکوائیه مون